
مرد میلیاردر به حضار گفت: «کسی هست که بخواهد جای من باشد، یک آدم پولدار و موفق؟» همه دست بلند کردند. مرد میلیاردر حرفهایش را شروع کرد:
من با سه نفر از رفیقهایم، شرکت پشتیبانی راه انداختم. بعد یک سال طعم ورشکستگی پنجاهمیلیونی را چشیدیم. رفیق اولم از تیم جدا شد ولی من با آن دو رفیق دیگرم، به راهم ادامه دادم و یک ایده را به مرحلهٔ تولید رساندیم؛ اما بازار تقاضا جواب نداد و ورشکست شدیم، این دفعه دویستمیلیون. رفیق دوم هم از ما جدا شد.
بعد از مدتی با رفیق سوم، شرکت جدید حملونقل راه انداختیم؛ اما چیزی نگذشت که شکست خوردیم. این بار حجم ضررهای ما به نیممیلیارد رسید. رفیق سوم مستأصل شد و رفت پی شغل کارمندیاش. در این گیرودار، با همسرم تجارت جدیدی را راه انداختم و کارمان تا صادرات کالا هم رشد کرد. اوضاع خوب بود؛ اما در یک تصادف لعنتی، همسرم را از دست دادم. همهچیز بههم ریخت و تعادل مالیام را از دست دادم. شرکت در چالهٔ ورشکستگی با دو میلیارد بدهی افتاد؛ شکست پشت شکست.
مدتی بعد پسر کوچکم به سبب تومور مغزی فوت کرد. چند سال بعد، ازدواج دومی کردم که به طلاق فوری منجر شد. بالاخره در مرز ۵۷ سالگی، با پسر بزرگم شرکت جدیدی زدیم، با محصول جدید. اولش تقاضا خوب بود؛ اما با واردات بیرویهٔ نمونهٔ جنس ما، محصولمان افت فروش پیدا کرد و باز ورشکست شدیم. هفت سال حبس را به سبب درگیری با طلبکارهای دولتی و خصوصی گذراندم و همهٔ اموالمان مصادره شد. شکستها با من بودند و من نیز هنوز بودم. بهمحض رهایی از حبس، باز کار جدیدی را شروع کردیم و این بار موفق شدیم. شرکتمان به درآمد رسید و وضعمان خوب شد. من بهسرعت و با رشدی عالی، از چالهٔ بدهیها درآمدم. الان شرکت من ده شرکت وابسته دارد و به هلدینگی بزرگ تبدیل شده است، آنهم با دههزار پرسنل.
مرد میلیاردر در پایان پرسید: «همانطورکه شنیدید، من برای رسیدن به این مرحله از زندگی، تاوان دادهام و عذاب کشیدهام. آیا کسی حاضر هست بازهم مسیر مرا طی کند؟» هیچکس دستش را بلند نکرد. مرد میلیاردر خندهٔ بلندی کرد و از پشت تریبون پایین آمد.
قرنها پیش مانند مرد میلیونر مولانا برای جهانیان سخنرانی مشابهی داشته است. او حکایت میکند که چگونه و تحت چه شرایطی مولانا شده است. بیان رازهای موفقیت از زبان مولانای بزرگ حاوی درسها و اشارات مهمی و ارزشمندی است. اما بشنوید سخنرانی مولانا را درباره کامیابی و رازهای موفقیت:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم | دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم | |
دیده سیر است مرا جان دلیر است مرا | زهره شیر است مرا زهره تابنده شدم | |
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای | رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم | |
گفت که سرمست نهای رو که از این دست نهای | رفتم و سرمست شدم وز طرب آکنده شدم | |
گفت که تو کشته نهای در طرب آغشته نهای | پیش رخ زنده کنش کشته و افکنده شدم | |
گفت که تو زیرککی مست خیالی و شکی | گول شدم هول شدم وز همه برکنده شدم | |
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی | جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم | |
گفت که شیخی و سری پیش رو و راهبری | شیخ نیم پیش نیم امر تو را بنده شدم | |
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم | در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم | |
گفت مرا دولت نو راه مرو رنجه مشو | زانک من از لطف و کرم سوی تو آینده شدم | |
گفت مرا عشق کهن از بر ما نقل مکن | گفتم آری نکنم ساکن و باشنده شدم |
در ابتدا مولانا از کامیابی های خود میگوید از شرایط ایده الی که بهدست آورده است:
مرده بدم زنده شدم گریه بدم خنده شدم دولت عشق آمد و من دولت پاینده شدم
اما در ادامه توضیح میدهد که برای رسیدن به این دستاوردها چه رنجها و مرارتهایی متحمل شده و چه هزینههایی را پرداخته است. این غزل گفتگوی مولانا و شمس تبریزی است. در واقع دیدار و آشنایی با شمس نقطه عطف زندگی مولاناست. مولانا بعد از آشنایی با شمس، مولانا شد.
مولانا قبل از ملاقات با شمس مردی زاهد و متعبد بود و به ارشاد طالبان وتوضیح اصول و فروع دین مبین مشغول بود. ولی پس از آشنایی با این مرد کامل مجالس وعظ و سخنرانی را ترک گفت و در جمله صوفیان صافی درآمد و به شعر و شاعری پرداخت. او آثاری برجای گذاشت که از عالیترین نتایج اندیشه بشری در طول تاریخ است.
شمس، مولانا را با اکسیر عشق آشنا کرد. وی هرچند قبل از آشنایی با شمس دارای مرتبه و جایگاهی در بین مردم زمانه خود بود ولی هرگز مولانا نبود. شمس با او از دولت عشق سخن میگوید، اما در ابتدا به مولانا تذکر میدهد که برای رسیدن به جایگاهی که تابحال نداشته باید کسی شود که تابحال نبوده است. او باید تغییر کند و قسمتی از هزینه تغییر کنار گذاشتن تعلقات و دلبستگی هایی است که مانع دستیابی وی به آستان عشق است.
گفت که تو شمع شدی قبله این جمع شدی جمع نیم شمع ن
یم دود پراکنده شدم
شمس به مولانا میگوید که تو شمع محفل جماعت هستی. دارای کبکه ودبدهای هستی که فخر و غرور آن، تو را از عرصه عشق دور میکند.
مولانا میگوید من برای عشق همه چیز را قربان میکنم:
جمع نیم شمع نیم دود پراکنده شدم
شمس میگوید عشق با دودوتا کردن عقل سطحی نگر میانهای ندارد. تو لایق عشق نیستی:
گفت که دیوانه نهای لایق این خانه نهای
مولانا میگوید:
رفتم و دیوانه شدم سلسله بندنده شدم
شمس می گوید تو برای خودت پر و بالی به هم زدهای و دکان و دستگاهی داری:
گفت که با بال و پری من پر و بالت ندهم
و مولانا در هوا و هوس کیمیای محبت بی پر و پرکنده میشود:
در هوس بال و پرش بیپر و پرکنده شدم
شمس به مولانا دنیا باشکوهی را نشان داد اما گوشزد کرد رسیدن به آن ساحت، سخت و عذاب آور است.
داستان هیجانانگیز زندگی مولانا و سبک زندگی او به همه ما نشان میدهد که کسب موفقیت و رسیدن به بالاترین سطوح رشد درونی جز با ریسک پذیری، رها کردن داشتهها و دلبستگی های نازل، گشودگی نسبت به پدیدههای جدید و آزمون آنها و خروج از مناطق امن و آشنای زندگی ممکن نیست.
تگزاسیها ضرب المثلی دارند بدین مضمون که “همه میخواهند به بهشت بروند اما هیچکس حاضر نیست که بمیرد”. باید بارها بمیریم وزنده شویم تابه مقصد مطلوب برسیم.
موفقیت مانند یک تکه کوه یخی است. وقتی موفق میشوید همه برایتان دست میزنند، هورا میکشند و به شما غبطه میخورند. اما نمیدانند در پس این جذابیت فریبنده چه خون دلها خوردن، زجر کشیدنها و تحمل رنج و مرارتهای بیشمار نهفته است که دیده نمیشوند. مولانا مدل مناسبی برای آنانی است که در سر سودای عظمت و بزرگی میپرورانند. بزرگترین درس مولانا برای همه مردم در طول تاریخ این است: تا آنچه را دردست داری ننهی آنچه برتر است را نمیتوانی بهدست آوری.
نویسنده مقاله: مسعود لعلی
این مقاله در مجله راز نیز به چاپ رسیده است.
با سلام
مرسی
عالی بود ممنون
مقام خوف آن را دان که هستی تو در او ایمن
مقام امن آن را دان که هستی تو در او لرزان
واقعا” اعجاب انگیز می نویسین . ممنونم.
دولت عشق آمد من دولت پاینده شدم!!!:-) #حضرت_عشق #مولانای_جان 💗💎💒