
در این مقاله «راجنیش» عارف بزرگ معاصر به بازتعریف بلوغ میپردازد و توضیح میدهد که برای رسیدن به زندگی واقعی باید پدر و مادرت را بکشی!
روزی راهبی از بودا مرخصی میخواست. قرار بود برای اشاعه پیام بودا به محلی دورافتاده سفر کند. وقتی آمد پای بودا را لمس کند، بودا برای او طلب مغفرت کرد و به مریدانش گفت:
«آیا این راهب را سعادتمند میبینید؟ او مادرش، پدرش، خویشاوندانش و حتی حاکمش را کشته است».
همه بسیار تعجب کردند، نمی دانستند آنچه را شنیدهاند باور کنند یا نه. «بودا چه می گوید؟»
یکی از مریدان دل به دریا زد. پرسید: «قربان منظورتان چیست؟ منظورتان این است که یک قاتل از محسنات و فضایلی برخوردار است که شما او را سعادتمند میخوانید؟
بودا خندهای کرد و گفت: «نه تنها این، که حتی خودش را هم به قتل رسانده است.
او مرتکب خودکشی هم شده». در ادامه بودا منظورش را از طرح داستان توضیح داد.
همه از کودکی آغاز میکنند تو سالهاست به شیوهای تربیت شدهای که کودک باقی بمانی. همه از تو توقع داشتهاند اطاعت کنی. تو بسیار وابسته شدهای. تو همیشه در جستجوی افرادی بودهای که نقش پدرت را بازی کنند و طبق همین عادت همیشه چشم به دهان اولیای امور دوختهای تا به تو بگویند چه کار باید کرد و چه کار نباید کرد.
تصمیم گیرنده باش
بلوغ رسیدن به این درک است که برای خودت تصمیم بگیری، تصمیم گیرنده خودت باشی، روی پاهای خودت بایستی. اما این شرایط به ندرت اتفاق میافتد زیرا پدر و مادرها کموبیش بچهها را لوس میکنند. بعد نوبت به مدرسهها و دانشگاهها میرسد.
نعمت بلوغ
بالغ بودن نعمت است. اما مردم فقط سن بر روی سن میافزایند و هرگز به بلوغ نمیرسند. از نظر سنی رشد میکنند ولی از نظر آگاهی آب میروند.
آگاهی آنها هنوز در حد آگاهی جنین است. جنینی که از زهدان مادر بیرون نیامده، هنوز متولد نشده.
تو فقط جسمت به دنیا آمده. تو هنوز متولد نشدهای.
کافی ست آدمها را کمی خراش بدهی تا رفتارهای کودکانه شان رو بیاید. نه فقط مردم کوچه بازار و به اصطلاح عوام را که اگر خواص را هم خراش بدهی، با همان رفتارهای ناپخته و نسنجیده و کودکانه روبرو میشوی.
بروید پارلمانهای دنیا را ببینید، شرط میبندم تا به حال این همه آدم نابالغ و کودک صفت را جمع در یکجا ندیدهاید.
سکاندار زندگی خود باش.
این زندگی توست.
تو اینجا نیستی که توقعات دیگران را برآورده کنی.
زندگی مادرت را زندگی نکن،
زندگی پدرت را زندگی نکن،
زندگی خودت را زندگی کن.
برای کسی که واقعا میخواهد مستقل و آگاه شود باید از هر قید و بندی آزاد شود. برای این کار باید در درون روی خیلی چیزها خط کشید.
وقتی بودا میگوید باید پدر و مادرت را بکشی به این معنا نیست که در عالم واقع دست به این کار بزنی. بلکه باید آن پدر و مادری که در درون حمل میکنی نابود کنی.
گوش به زنگ باش. دقت کن تا خودت به جواب برسی. قصد داری کاری انجام بدهی و ناگهان صدای مادرت را میشنوی: «این کار را نکن».
میتوانی تامل کنی و آن صدا را بشنوی، همان صدای واقعی را. این صدای ضبط صوت درونی توست.
وقتی میخواهی با زن خودت معاشقه کنی، مادر و پدرت، آموزگارانت در آن میان حایلند و همه چیز را به افتضاح میکشانند.
به ندرت بتوان مرد یا زنی را یافت که با تمام وجود خود را در عشق غرق کند. چون سالهاست آموختهاند که عشق موضوع ناصوابی است.
باید آماده باشی همه این صداهای آمرانه والد-فرزندی را فراموش کنی. همه آن آقا بالاسرها را از سر بیرون کنی. باید خودت را آماده کنی بدون هیچ پیش فرضی به تنهایی به جهان ناشناختهها قدم بگذاری و آماده خطر کردن باشی.
همان کشتن نفس که در عرفان خودمان نیز هست
نخیر. کشتن نفس در ادبیات عرفانی ما یعنی برداشتن حائل از بین من و خداوند «تو خود حجاب خودی حافظ از میان برخیز». منظور بودا این است که خودت باش؛ همان چیزی که تقریباً سقراط می گفت. بودا به خدا قائل نبود.